حجم محدود

نظرات- مقالات - خاطرات شخصی شخصی

حجم محدود

نظرات- مقالات - خاطرات شخصی شخصی


شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب ،‌در صبح باز باشد


عجبست اگر توانم که سفرکنم ز دستت
بکجا رود کبوتر که اسیر باز باشد ؟

زمحبتت نخواهم که نظر کنم برویت
که محب صادق آن است که پاکباز باشد

بکرشمه عنایت ، نگهی بسوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که زخویشتن بپوشم 
بکدام دوست گویم که محل راز باشد؟

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم ،‌چو تو دوست می گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا ناز باشد

دگرش چو باز بینی،غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که بر گرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی ،‌قدم مجاز باشد

 

مولوی

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها             ای  آتشـی  افروخته  در  بیشه  اندیشها
امروز خندان آمدی،   مفتاح زندان آمدی            بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب توی، اومید را واجب توی      مطلب توی، طالب توی، هم منتها، هم مبتدا
در سینها برخاسته، اندیشه را ‌آراسته            هم‌خویش‌حاجت خواسته، هم‌خویشتن‌کرده‌روا
ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل        باقی بهانه‌ست و دغل، کین علت آمد‌ وان دوا
ما زان دغل کژبین شده، با‌ بی‌گنه‌ درکین‌شده       گه مست حورالعین شده،‌گه مست نان و شور‌با
این‌سکربین هل‌عقل‌را وین نقل بین هل‌نقل‌را          کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صد رنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی           و ندر میان ‌ جنگ افکنی فِی اِصِِْطناٍع لایُری
می مال پنهان گوش جان، می‌نه بهانه بر کسان     جان‌رَبِّ خَِلصّنی زنان و الله که لاغست‌ای کیا
خامش که بس مستجعلم، رفتم سوی پای علم     کاغذ بنه، بشکن قلم، ساقی درامد الصّلا

سعدی

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام راهر ساعت از نو قبله​ای با بت پرستی می​رودمی با جوانان خوردنم باری تمنا می​کنداز مایه بیچارگی قطمیر مردم می​شودزین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می​کشدغافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلیجایی که سرو بوستان با پای چوبین می​چمددلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دلدنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمشباران اشکم می​رود وز ابرم آتش می​جهدسعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می​رود بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام راتوحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام راتا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام راماخولیای مهتری سگ می​کند بلعام راکز بوستان باد سحر خوش می​دهد پیغام راباشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام راما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام رانی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام راجایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام رابا پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام راصوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را